درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرگرمی و آدرس a-sheghane.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 322
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 2670
بازدید کل : 142095
تعداد مطالب : 688
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


شعر
شعر
پنج شنبه 22 آبان 1393برچسب:شهر شعر" کاظم بهمنی "اشعار زیبا"شعر عاشقانه, :: 13:33 ::  نويسنده : مهدی        

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است

برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است



باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم

در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است



بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت

دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است



تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم

سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است



تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید

دوری از آن دلبر ابروکمان بی فایده است



در من ِ عاشق توان ِ ذره ای پرهیز نیست

پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده است



از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند

حرف موسی را نمی فهمد شبان، بی فایده است



من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا

همچنان می گردم اما همچنان بی فایده است

 



تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را


منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را


از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را


مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

...

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را


عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرایندش را


قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را



حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :


منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

 



نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم می گذرد
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی، آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست، به غم وعده این خانه مده

 



پنج شنبه 15 آبان 1393برچسب:, :: 16:43 ::  نويسنده : مهدی        

گلايه دكتر شريعتي از خدا و جواب سهراب سپهري از زبان خدا


پريشانم،
چه مي‌خواهي‌ تو از جانم؟!
مرا بي ‌آنکه خود خواهم اسير زندگي ‌کردي.

خداوندا!
اگر روزي ‌ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي ‌تکه ناني
‌به زير پاي‌ نامردان بياندازي‌
و شب آهسته و خسته
تهي‌ دست و زبان بسته
به سوي ‌خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر مي‌گويي
نمي‌گويي؟!

 



ادامه مطلب ...


شنبه 10 آبان 1393برچسب:, :: 22:30 ::  نويسنده : مهدی        

زلزلت الارض
اذا زلزلت الارض

زمین محشر عظماست

چه شوریست، چه غوغاست

از این حال زمین لرزه به دلهاست

نه پستی،نه بلندی و نه دریاست

رسیدست همان روز قیامت، همان لحظه موعود

که فرمود خدا، زود رسد،زود

خلائق همه در حال فرارند

بی تاب و قرارند،آرام ندارند

و این روز،همان روز حساب است

همان روز سوال است و جواب است

که مردم همه اینگونه پریشند

نه در فکر پدر یا پسر و مادر و فرزند....

همه در پی خویشند !

و مردم همگی مست،همه بی خود و مدهوش

که ناگه رسید از سوی حق نغمه چاووش

الا اهل قیامت همه ساکت و سرها همه پایین

و ای جمله خلائق همه خاموش

شده گوش سراسر همۀ عرصۀ محشر،پر از آیۀ کوثر

ملائک همه در شور

غزل خوان،همه سرمست شمیم گل حیدر

گل یاس پیامبر...

چه حالیست ؟ خبر چیست؟

مگر کیست قدم رنجه نمودست به محشر؟

یگانه گهر حضرت داوود ... الله اکبر.... الله اکبر

یا حضرت زهرا،صدیقۀ اطهر

ملائک همگی بال گشودند

و فرش قدم مادر سادات نمودند

آری خبر اینست،امیر همه آمد

جبریل صدا زد که خلائق

انگیزه خلق دو جهان، فاطمه آمد

و مبهوت جلالش همۀ ناس

پیچید به محشر همه جا عطر گل یاس

زهراست و آن وعده شیرین شفاعت

بر چشم ترش اشک نشستست چو الماس

بر دست کبودش اسباب شفاعت

همان دست جدا از تن عباس

و زهرا شده گریان ابالفضل

همه گریه کن و نوحه سرای غم چشمان ابالفضل

مردم همه ساکت همه مبهوت ابالفضل

کاین فاطمه، پابر کرم و رحمت و عشق است

که از او شده جاری به لب خشک زمین

بارش باران ابالفضل

سوگند تو را حق دو دستان ابالفضل

بر فاطمه ات بارلاها تو ببخشا

هر کس که زده دست به دامان ابالفضل

و یاران ابالفضل همه مات از آن هیبت عباس

انگار نه انگار که این روز حساب است

یکبار دگر سینه زنی غربت عباس

زهراست کند نوحه سرایی

آری شده برپا به قیامت یکبار دگر هیئت عباس

عباس همانی که قتیل العبرات است

هر قطره مشکش آبی ز حیات است

شرمنده ز شرمندگی اش آب فرات است

با گریۀ زهرا دیدند ملاۀک همگی ، اشک خدا ریخت

با نام ابالفضل و دستان شفیعش

ترس از جگر اهل ولا ریخت

ناگاه در آن حال پریشان دل مادر سادات

آمد زسوی حضرت معبود ندایی

که: زهرا تو همه کارۀ مایی

تا باز به چشم همۀ خسم رود خار

تا باز ببینند همه وعدۀ دیدار

تا کور شود هر که به دنیا ز حسد کرد

حق تو و فرزند تو را ضایع و انکار

بخشم که تو هر کس،هر کس که تو ئه فاطمه گویی

ای شیر زن حیدر کرار

خود دانی و چشمی که شده خیس

به اندازه بال مگسی بهر علمدار

در وصف چنین قصه به محشر

یکپارچه در شورم و شینم،یکپارچه سرمست غرورم

که من گریه کن شیر یل شیر حنینم

بی خود شدم از خود و چنین نعره کشیدم

الله....الله.....الله من زار

که من خار و خس کوی حسینم

 ثر

ملائک همه در شور

غزل خوان،همه سرمست شمیم گل حیدر

گل یاس پیامبر...

چه حالیست ؟ خبر چیست؟

مگر کیست قدم رنجه نمودست به محشر؟

یگانه گهر حضرت داوود ... الله اکبر.... الله اکبر

یا حضرت زهرا،صدیقۀ اطهر

ملائک همگی بال گشودند

و فرش قدم مادر سادات نمودند

آری خبر اینست،امیر همه آمد

جبریل صدا زد که خلائق

انگیزه خلق دو جهان، فاطمه آمد

و مبهوت جلالش همۀ ناس

پیچید به محشر همه جا عطر گل یاس

زهراست و آن وعده شیرین شفاعت

بر چشم ترش اشک نشستست چو الماس

بر دست کبودش اسباب شفاعت

همان دست جدا از تن عباس

و زهرا شده گریان ابالفضل

همه گریه کن و نوحه سرای غم چشمان ابالفضل

مردم همه ساکت همه مبهوت ابالفضل

کاین فاطمه، پابر کرم و رحمت و عشق است

که از او شده جاری به لب خشک زمین

بارش باران ابالفضل

سوگند تو را حق دو دستان ابالفضل

بر فاطمه ات بارلاها تو ببخشا

هر کس که زده دست به دامان ابالفضل

و یاران ابالفضل همه مات از آن هیبت عباس

انگار نه انگار که این روز حساب است

یکبار دگر سینه زنی غربت عباس

زهراست کند نوحه سرایی

آری شده برپا به قیامت یکبار دگر هیئت عباس

عباس همانی که قتیل العبرات است

هر قطره مشکش آبی ز حیات است

شرمنده ز شرمندگی اش آب فرات است

با گریۀ زهرا دیدند ملاۀک همگی ، اشک خدا ریخت

با نام ابالفضل و دستان شفیعش

ترس از جگر اهل ولا ریخت

ناگاه در آن حال پریشان دل مادر سادات

آمد زسوی حضرت معبود ندایی

که: زهرا تو همه کارۀ مایی

تا باز به چشم همۀ خسم رود خار

تا باز ببینند همه وعدۀ دیدار

تا کور شود هر که به دنیا ز حسد کرد

حق تو و فرزند تو را ضایع و انکار

بخشم که تو هر کس،هر کس که تو ئه فاطمه گویی

ای شیر زن حیدر کرار

خود دانی و چشمی که شده خیس

به اندازه بال مگسی بهر علمدار

در وصف چنین قصه به محشر

یکپارچه در شورم و شینم،یکپارچه سرمست غرورم

که من گریه کن شیر یل شیر حنینم

بی خود شدم از خود و چنین نعره کشیدم

الله....الله.....الله من زار

که من خار و خس کوی حسینم



سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, :: 12:43 ::  نويسنده : مهدی        

نجمه زارع

بده بـــه دست من این بار بیستونها را


که این چنین به تو ثابت کنم جنونها را

بگـــو بـــه دفتـــر تاریــــخ تا سیاه کند

به نام ما همه ی سطرها، ستونها را

عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم

بسـازی از دل مـــردم کلکسیونهـــا را

منم کـــه گاه به ترک تـو سخت مجبورم

تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را

میان جاده بدون تو خوب می فهمم

نوشته‌های غــــم انگیز کامیونها را!

نجمه زارع

 



شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی



یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته



و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش


اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را


بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من


به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی



هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟


در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست


واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم



دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟



و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه


مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت


اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد


نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل



و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد

 



چهار شنبه 26 شهريور 1393برچسب:شعر حافظ شهر شعر, :: 9:56 ::  نويسنده : مهدی        

عشقت نه سرسریست که از سر به در شود ...  مهرت نه عارضی است که جای دگر شود

عشق تـــو در درونم و مهر تو در دلم ... با شیر اندرون شد و با جــان به در شود

دردیست درد عشــق که اندر علاج او ... هر چند ســـعی بیش نمایی بتر شود

اول یکی منــم که در ین شهر هر شبی ... فریاد مــن به گنبد افلاک بر شود

گر زانکه من سرشک فشانم به زنده رود ... کشت عراق جمله به یکباره ،تر شود

دی در میان زلف بدیدم رخ نگــــار ... بر هیئتی که ابر محیط قــمر شود 

گفتم که ابتدا بکنم بوســه گفت نی ... بگذار تا که مـــاه ز عقرب به در شود

ای دل بیاد لعلش اگـــر باده می خوری ... مگذار هان که مدعیان را خبر شود

حــافظ سر از لحد بدر آرد بپای بوس ... گـر خاک او بپای شما پی سپر شود

 



دو شنبه 24 شهريور 1393برچسب:, :: 11:7 ::  نويسنده : مهدی        

منم زيبا

که زيبا بنده ام را دوست ميدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد ترا در بيکران دنياي تنهايان رهايت من نخواهم کرد رها کن غير من را آشتي کن با خداي خود تو غير از من چه ميجويي؟ تو با هر کس به غير از من چه ميگويي؟ تو راه بندگي طي کن عزيز من، خدايي خوب ميدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکي، يا خدايي ميهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست ميدارم طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهي يافت که عاشق ميشوي بر ما و عاشق ميشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته ميگويم، خدايي عالمي دارد تويي زيباتر از خورشيد زيبايم، تويي والاترين مهمان دنيايم که دنيا بي تو چيزي چون تورا کم داشت وقتي تو را من آفريدم بر خودم احسنت ميگفتم مگر آيا کسي هم با خدايش قهر ميگردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشکستي؛ ببينم من تورا از درگهم راندم؟ که ميترساندت از من؟ رها کن آن خداي دور؟! آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را اين منم پروردگار مهربانت.خالقت. اينک صدايم کن مرا. با قطره ي اشکي به پيش آور دو دست خالي خود را. با زبان بسته ات کاري ندارم ليک غوغاي دل بشکسته ات را من شنيدم غريب اين زمين خاکي ام. آيا عزيزم حاجتي داري؟ بگو جز من کس ديگر نميفهمد. به نجوايي صدايم کن. بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ايمان قسم بر اسبهاي خسته در ميدان تو را در بهترين اوقات آوردم قسم بر عصر روشن، تکيه کن بر من قسم بر روز، هنگامي که عالم را بگيرد نور قسم بر اختران روشن اما دور، رهايت من نخواهم کرد براي درک آغوشم، شروع کن، يک قدم با تو تمام گامهاي مانده اش با من تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد ترا در بيکران دنياي تنهايان. رهايت من نخواهم کردخدا



شنبه 14 تير 1393برچسب:, :: 9:26 ::  نويسنده : مهدی        

لحظه ها را دریاب !


دلم این را می گفت


و به گوشم می خواند


بهتر آن است به فردا نرسد


این شبانگاه که یارم اینجاست




این شب ماه که به جای حسرت


بغلش را تن من پر کرده


و به جای همه ی بالشها


نقش او را خودش ایفا کرده !




شبی از جنس طراوت که در آن


بر دل خسته و غمدیده ی من


نفسش حکم مسیحا دارد




شب که نه روز تر از روز من است


بخت پیروز که گویند همین روز من است




کاش می شد که زمان ایست کند


در شب شاد و تماشایی من


و زمین در ضربان دل من ضرب شود


در شب کامل و رویایی من