آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
شعر
شعر
همسفر می دانی
دست من نیست که با لبخندت
توی این قاب سپید
شب به شب ...
یاد تو را تازه نگه می دارم
دست من نیست که
دست از سر تو بردارم
من بخواهم دل دیوانه ی من ناچار است
...
خاک آن کوچه ی دنج
که معطر به نفس های تو است
بی هوا
سر به هوا می کند این طفلک مجنون تو را
...
دست من نیست
که پاهای دلم
سوی کوچه ی باریک ته شهر
قدم می گیرد
...
دست من نیست
که این شهر (ه) پر از همهمه
آواز مرا ، می شناسند به شبهای فراق
آن قدر نام تو را زمزمه کردم هر شب
توی هر کوچه ی شهر
آشنایند به آواز پر از حسرت من
...
دست من نیست
که دلتنگی دیدار تو می جوشد و
هر سطر نوشتار مرا
رنگ می پاشد و هر خط مرا
بوی دلتنگی تو می گیرد
...
همسفر می دانی
قصد کردم که اگر باز نیایی این بار
مثل مرغان مهاجر چمدان بردارم
فصل پاییز مگر رخت نباید بربست؟
توی باران مگر عاشقتر از هر بار نباید چرخید
...
من به آغوش تو می کوچم و
این بار تو را می خوانم
من چو مرغان مهاجر
ز تو آغاز نمودم و دگر بار تو را خواهم جست
|
|||
![]() |