آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
شعر
شعر
چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : مهدی
قصه زندگي آدمها
او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود.
او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانهاي است كه آب و نور ميخواهد.»
او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي.
و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر ميرفت، درد او نيز عميقتر ميشد.
فرشتهها ميترسيدند. فرشتهها از آن همه سؤال ريشهدار ميترسيدند.
اما خدا ميگفت: «نترسيد، درخت او ميوه خواهد داد؛ و باري كه اين درخت ميآورد. معرفت است.
فصلها گذشت و دردها گذشت و درخت او ميوه داد و بسياري آمدند و جوابهاي او را چيدند. اما دردل هر ميوهاي باز دانهاي بود و هر دانه آغاز درختيست. پس هر كه ميوهاي را برد دردل خود بذر سؤال تازهاي را كاشت.
«و اين قصه زندگي آدمهاست» اين را فرشتهاي به فرشتهاي ديگر گفت.
چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:38 :: نويسنده : مهدی
سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود! اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.
سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند.
سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم. با من این گونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخوانده اید؟ ... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟
هزار سال پیش از این، خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم. امروز از غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...
اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.
دست هایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید ، نام من است اما خوی شماست!
سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم . از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن . اما می بینم که شما از تبدیل ، تنها فروتر رفتن را بلدید. سقوط و مسخ را.
با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری زندگی. چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر.
چرا نیاموخته اید ، نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید. شاید این دیگیری سگس باشد اما حقیقت را گاهی از زبان سگس نیز می توان شنید!
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد.
خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت ...
شنبه 6 دی 1399برچسب:, :: 20:14 :: نويسنده : مهدی
چنی سخته خیالش د سرت با ... ره دیر و درازی د ورت با
چنی خوه که چی لیوه بگردی ... تو ور گردی و او پشت سرت با
ئه ی دلی شه یدا به شاره ت بی که یارم هاتوه
یه عنی سه رمایه ی ژیان و ئیعتیبارم هاتوه
وه زعی به د حالی بپرسه قوبه سه رغه م چی ئه کا
ئه فسه ری ئیقبال و تاجی ئیفتیخارم هاتوه
مودده تی دوور بوو له گول خاکی وه ته ن بی جیلوه بوو
جلوه به خشی گولشه نی باغی دیارم هاتوه
به رقی شادی هات و ماته م رویی و مشکین بوو نه فه س
صاحیبی شمشیر و خامه ی مشکبارم هاتوه
سینه وه ک نه ی دل وه کوو بربط نه فه س وه ک یاسزی
موطریبا فه رموو!په یا په ی غه مگو سارم هاتوه
گه رچی من مابووم به روژ و شه و له کونجی ضه یقه تا
پرته وی میهر و مه ه و له یل و نه هارم هاتوه
بینه گه ردوش ساقیا ! وه ک مه نزه ره ی من جامی مه ی
وه ختی ره قص و عوشره ت و نه شئه ی خومارم هاتوه
نه ظمی من وه ک قه ند و فه رشی صه حنی دیوانم غه زه ل
شاهی تووتی مه شره بی گوشه ی ته لارم هاتوه
گولبه نی ناسک له گولزاری وه ها پشکو تووه
بولبولی ئاوازه خوانی لاله زارم هاتوه
ناوی بی نه ظم و په ریشانی له مولکی دل نه ما
ره و نه قی گولزار و نه ظمی روزگارم هاتوه
گه ردی دامانی به که س ناگا نه کا هه رکه س خه یال
سورمه یی بو ئیشی چاوی ئه شکبارم هاتوه
وا له خوشیدا په شو کاوم که نازانم ئه من
حه زره تی مه حموده یا مه حبووسی پارم هاتوه
گه ر به بیری (ناری) یا غه فله ت هه تا که ی صه عبه بی
خانی صاحیب هیممه ت و جاه و ویقارم هاتوه
یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:21 :: نويسنده : مهدی
بهتنهایی گرفتارنــد مشتی بیپنــاه اینجـــا هزاران سنگ خـــــــواهد خورد در مــــــرداب مــــاه اینجــا
فاضل نظری یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : مهدی
همین که نعـش درختــــی بــــه بـاغ میافتــد بـهانــــه بـــاز بـــــه دست اجـــاق میافـتـــد حکــایـــت مــــن و دنـــیایـــتـان حکایــت آن پرنــــــده ایست کـه بـــــه بـــاتلاق میافتـــد عجـب عدالت تلخــــی کــــــه شادمـانی هـــا فقــــط بــــرای شمـــــا اتفـــــــاق مـیافــــتد تمــــام سهم من از روشنی همـان نـوریـست کـه از چـــــــراغ شمـــا در اتــــاق میافـتـــد به زور جاذبـــه سیب از درخت چیده زمـیـن چـــــــه میــــوه ای ز سر اشتیــــاق میافتــد همیشـــــــه همـــــره هابیل بــــــوده قابیلـــی میـــــــان ما و شمـــــــا کــی فراق میافـتـــد
فاضل نظری یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:10 :: نويسنده : مهدی
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:8 :: نويسنده : مهدی
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:5 :: نويسنده : مهدی
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت دو شنبه 7 مهر 1399برچسب:, :: 21:20 :: نويسنده : مهدی
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت/ شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست/ اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت زگرد راه برون آ که پیر دست به دیوار/ به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه/ نمیرمد مگر از توتیای گرد سپاهت بیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست/ تویی که سوده کمربند کهکشان به کلاهت جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید/ به روی چون منی الحق دریغ چشم ونگاهت در انتظار تو میمیرم و در این دم آخر/ دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت اگر به باغ تو گل بردمید و من به دل خاک/ اجازتی که سر برکنم به جای گیاهت تنور سینه ی ما را ای آسمان به حذر باش/ که روی ماه سیه می کند به دوده ی آهت کنون که می دمد از مغرب آفتاب نیابت/ چه کوه های سلاطین که می شود پر کاهت تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی/ که سر جهاد تویی و خداست پشت پناهت خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری/ تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت |
|||
![]() |