درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرگرمی و آدرس a-sheghane.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 70
بازدید دیروز : 322
بازدید هفته : 70
بازدید ماه : 2736
بازدید کل : 142161
تعداد مطالب : 688
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


شعر
شعر
جمعه 13 آذر 1394برچسب:, :: 19:20 ::  نويسنده : مهدی        

لبخند خواستیم نصیبی نداشتیم
 
اندوه خواستیم فراوان به ما رسید...
___________________________
 
به من هر آنچه دلت خواست بد بگو اما
 
نگو سفر به سلامت...نگو خدا حافظ....
____________________________
 
از خاطراتت سرسری نگذر
 
بی خاطره این عشق میمیره
 
این خاطراتو که بسوزونی
 
دودش تو چشم جفتمون میره
 


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 21:15 ::  نويسنده : مهدی        

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
 
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمیدانم
 
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
 
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
 
تو دریایی ترینی آبی و آرام و بی پایان
 
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
 
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
 
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
 
دکلمه غمگین چگونه دل اسیرت شد مازیار مقدم
 
نمیدانم چه باید کرد با این روح آشفته
 
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
 
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
 
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
 
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
 
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
 
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
 
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
 
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
 
ببین با تو چه رویاییست رنگ شوق چشمانم
 
دکلمه غمگین چگونه دل اسیرت شد مازیار مقدم
 
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
 
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
 
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
 
و من خواب ترا میبینم و لبخند پنهانم
 
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد 
 
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
 
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
 
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
 
دکلمه غمگین چگونه دل اسیرت شد مازیار مقدم
 
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
 
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
 
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
 
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که میخوانم
 
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
 
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو میدانم
 
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
 
و من امشب قسم خوردم ترا هرگز نرنجانم
 
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
 
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
 
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
 
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 21:11 ::  نويسنده : مهدی        

همه چیز بستگی به حال و هوای دلت داره......
حال دلت که خوب باشد
 
آدمها همه شان دوست داشتنی اند ..
حتی چراغ قرمز هم برایت مکثی دوست داشتنی می شود که لحظه ای پا از روی پدال برداری و بتوانی فکر کنی به امروزت،
که با دیروزت چقدر فرق داشتی؟!
حال دلت که خوب باشد ...
می شوی همبازی بچه ها؛
برای عزیزانت همیشه وقت داری و یک دنیا مهربانی در چهره ات نهفته است؛
و چقدر لذت دارد که آدم حال دلش خوب باشد ...
 
الهی حال دلتون خوش باشه...


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 21:8 ::  نويسنده : مهدی        

ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ ﺷﻌﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ " ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺷﺒﯽ ﺑﺎﺯ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺷﺘﻢ "
 
و ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺎ ﻣﯿﺮﺍﻓﺸﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺳﺮﻭﺩ :
 
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ ...
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺯﺩﻩﯼ ﺩﺷﺖ ﺟﻨﻮﻧﻢ
ﺻﯿﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻢ
ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺎﻥ ﻣﯽﮔﺬﺭﯼ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺭﻭﻧﻢ؟
*
ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ
ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ
ﻗﻄﺮﻩﺍﯼ ﺍﺷﮏ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﻢ
ﺗﺎ ﺧﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﻟﻐﺰﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ
ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﯼ .
ﻧﮕﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﯽ
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺒﺴﺘﻢ،
ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﻧﺸﺴﺘﻢ
ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺍﻣﺪ،
ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺳﺮ ﻣﻦ
*
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﻪﯼ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺒﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﮐﺲ ﻧﺸﻨﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ
ﺑﺮﻧﺨﯿﺰﺩ ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻏﮏ ﭘﺮﺑﺴﺘﻪ ﻧﻮﺍﯾﯽ
ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﯼ
ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﯼ
ﭼﻪ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﺯ ﺑﺮ ﻣﻦ؟
ﮐﻪ ﺯ ﮐﻮﯾﺖ ﻧﮕﺮﯾﺰﻡ
ﮔﺮ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺯ ﻏﻢ ﺩﻝ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺴﺘﯿﺰﻡ
ﻣﻦ ﻭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺪﺍﯾﯽ؟
ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ .....


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 8:40 ::  نويسنده : مهدی        

توی این خونه پوسیدم خدایا ، مگه دیوار اینجا در نداره

چقد باید تحمل کرد بی عشق ، مگه دنیا در و پیکر نداره
چشام کم سو شد از بس گریه کردم ، نمیدونم کی از این خونه میرم
دارم میپوسم و چشم انتظارم ، دارم میمیرم و از رو نمیرم
هی سر به راه تر ، هی سر به زیر تر ، هی گوشه گیر تر
هر لحظه خسته تر ، هر لحظه تلخ تر ، هر لحظه پیر تر
دنیای من تویی ، دنیا ولی میگن زندون مومنه
آخه چجوری از خیر تو بگذرم ، این غیر ممکنه


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 8:36 ::  نويسنده : مهدی        

با یه شکلات شروع شد..

من یه شکلات گذاشتم تو دستش اونم یه شکلات گذاشت تو دست من.
من بچه بود اونم بچه بود.
سرم رو بالا کردم سرش رو بالا کرد دید که منو میشناسه.
خندیدم
گفت:دوستیم
گفتم:دوست دوست
گفت:تا کجا ؟!
گفتم دوستی که تا نداره!
گفت:تا مرگ ؟
خندیدمو گفتم : من که گفتم تا نداره.
گفت : باشه تا پس از مرگ؟؟؟
گفتم :نه نه نه..تا نداره.
گفت:قبول تا اونجایی که همه دوباره زنده میشن..
یعنی زندگی پس از مرگ..باز هم با هم دوستیم تا بهشت٬تا جهنم..
هر جا که باشه منو تو با هم دوستیم..
خندیدم و گفتم:تو براش تا هر جا که دلت می خواد یه تا بزار٬اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا.
اما من اصلا براش تا نمی زارم..
نگام کرد٬نگاش کردم٬ باور نمی کرد…
می دونستم که اون می خواد حتما دوستی ما یه تا داشته باشه٬دوستی بدون تا رو نمی فهمید
گفت: بیا برای دوستیمون یه نشونه بزاریم.
گفتم: باشه تو بزاره.
گفت:شکلات.هر بار که همدیگه رو می بینیم یه شکلات ماله تو یکی مال من٬باشه؟؟.
گفتم:باشه
هر بار یه شکلات می ذا شتم تو دستش اونم یه شکلات تو دست من.
باز همدیگه رو نگاه می کردیم٬یعنی که دوستیم٬دوست دوست..
من تندی شکلاتمو باز می کردم می ذاشتم تو دهنم.
و تند تند می مکیدم.
می گفت:تو دوست شکموی منی و شکلاتشو می ذاشت.
تویه صندوقچه کوچولوی قشنگ.
می گفتم:بخورش
می گفت:نه تموم می شه ٬می خوام تموم نشه٬برام همیشه بمونه.
صندوقش پراز شکلات شده بود٬هیچکدومشو٬نمی خورد.
من همشو خورده بودم.
گفتم:اگه یه روز شکلاتاتو مورچه بخوره یا کرما٬اونوقت چه کار می کنی؟؟.
می گفت:مواظبشون هستم.
می گفت می خوام نگهشون دارم تا موقع ای که دوستیم.
ومن شکلاتم رو می ذاشتم تو دهنم و می گفتم:نه نه نه تا نداره٬دوستی که تا نداره.
یک سال٬ دو سال٬چهار سال٬ هفت سال٬ده سال٬ بیست سالش شده.
اون بزرگ شده٬منم بزرگ شدم.
من همه ی شکلاتام رو خوردم.
اون همه ی شکلاتاشو نگه داشته.
اون امده امشب تا خداحافظی کنه٬می خواد بره ٬بره اون دور دورا..
می گه:میرم اما زود بر می گردم.
من می دونم که میره و بر نمی گرده……
 
یادش رفت که شکلات به من بده!
من که یادم نرفته٬یه شکلات گذاشتم کف دستش.
گفتم:این برای خوردنه٬یه شکلاتم گذاشتم اون دستش٬اینم اخرین شکلات برای صندق کوچیکت.
یادش رفته بود که صندقی داره واسه شکلاتاش.
هر دوتا رو خورد.
خندیدم
می دونستم دوستی من تا نداره ٬می دونستم دوستی اون تا داره٬مثل همیشه.
خوب شد همه ی شکلاتامو خوردم.
اما اون هیچ کدومشو نخورد.
حالا با یه صندوق پره از شکلاتای نخورده٬چیکار می کنه ؟..


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 8:22 ::  نويسنده : مهدی        

یک اربعین به نیزه سر یار دیده ام /یک اربعین چو شمع به پایت چکیده ام /یک اربعین به ضربه شلاق ساربان/بر روی خارهای مغیلان دویده ام /یک اربعین تمام تنم درد می کند/با ضرب تازیانه ز جایم پریده ام /یک اربعین رقیه تو مُرد از غمت/اکنون بدون او به کنارت رسیده ام/یک اربعین به شام وبه کوفه حماسه ها/باخطبه های حیدری ام آفریده ام/یک اربعین به چوبه محمل سرم شکست /همچون پدر ببین تو، جبین دریده ام /یک اربعین به ضربه سیلی ببین حسین/روی کبود و قامت از غم خمیده ام



پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 7:2 ::  نويسنده : مهدی        



دو شنبه 9 آذر 1394برچسب:, :: 18:7 ::  نويسنده : مهدی        

بچه بودم بادبادکای رنگی
دلخوشی هرروز و هر شبم بود
خبر نداشتم از دل آدما
چه بی بهونه خنده رو لبم بود
کاری به جز الک دولک نداشتم
بچه بودم به هیچی شک نداشتم
بچه بودم غصه وبالم نبود
هیشکی حریف شور و حالم نبود
بچه که بودم آسمون آبی بود
حتی شبای ابری مهتابی بود
بچگی و بچگیا تموم شد
خاطره های خوش رو دست من مرد
تا اومدم چیزی ازش بفهمم
جوونی اومد اونو با خودش برد


دو شنبه 9 آذر 1394برچسب:, :: 18:3 ::  نويسنده : مهدی        

رفیق من سنگ صبور غم هام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دل زده از لیلی ها
خیلی دلم گرفته از خیلی ها
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور ، خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست ، موندی و راه چاره نیست
اگر چه هیچکس نیومد ، سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش ، طاقت بیار و مرد باش
اگر بیای همونجوری که بودی
کم میارن حسودا از حسودی
صدای سازم همه جا پر شده
هرکی شنیده از خودش بیخوده
اما منم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید
همیشه محتاجه به نور خورشید