آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
شعر
شعر
هزار جهد بکردم ...........
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
شعری از شهریار
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند، حیف!
که یار از این میان کم دارم امشب
چو عصری آمد از در، گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب
ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب
بهرفت و کورهام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب
بهدل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب
در آمد یار و گفتم دم گرفتیم
دمم رفت و همه غم دارم امشب
بهامیدی که گل تا صبحدم هست
بهمژگان اشک شبنم دارم امشب
مگر آبستن عیسی است طبعم
که بر دل بار مریم دارم امشب
سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب
اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب
غم دل با که گویم شهریارا
که محرومش ز محرم دارم امشب
ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکهای کوچک به من میداد، دریا پیشکش. . . . .
نوشین من باز این سفر همراه هوشم میرود
تا هست نیشم میزند تا رفت نوشم میرود
تا هوشم از سر میرود چشمم نمیبیند ولی
دیشب بچشم خویشتن دیدم که هوشم میرود
من مانده ام ای کاروان باری به این تندی مران
دانی که چون کوهی گران باری به دوشم میرود
ای دل به چشم مست او، مستی رها کن گو برو
دیگر خمارم گو بیا چون می فروشم میرود
دوش آمد و اشکش به چشم از من وداعی کرد و رفت
حالی سرشک از دیدگان با یاد دوشم میرود
عقلم به رنجش گفت از او بر دار دل گفتم به چشم
اما کجا این حرفها جانا به گوشم میرود
مغزم بر آشفتند و باز امکان شعرم گو مباش
الهام عشقت هست کو شب با سروشم میرود
او پرده ای بود از هنر پوشیده عیب شور و شر
اشکی بیاید پرده در چون پرده پوشم میرود
آنکو به من بد میکند با من نه با خود میکند
من تا به گوش آسمان جوش و خروشم میرود
یاد تو یاری شد مرا دائم خموش و شرمگین
تا باز میآیم به خود یار خموشم میرود
دل شهریارا زار شد دلبر رفیق آزار شد
طبعم ز خود بیزار شد بس کن که گوشم میرود
دو شنبه 23 آذر 1394برچسب:, :: 10:30 :: نويسنده : مهدی
یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!
پرویز پرستویی
مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد
كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟
چه گويم! از كه گويم! با كه گويم!
كه اين ديوانه را از خود خبر نيست
***
به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه
به دريايي درافتد بيكرانه
لبي، از قطره آبي تر نكرده
خورد از موج وحشي تازيانه
***
مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد
مرا با . . . . . تنها گذاريد
غريق لطف آن دريا نگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد
شرابی خوردم از دستِ عزیزِ رفته ازدستی،
نمی دانم چه نوشیدم
که سیرم کرده ازهستی،
خودم مستُ،غزل مستُ،تمام واژه ها مستند،
قلم شوریده ای امشب،عجب اُعجوبه ای هستی!
به ساز من که می رقصی،قیامت می کنی به به ..
چه طوفانی به پا کردی، قلم شاید تو هم مستی؟!؟
زمین مستُ،زمان مستُ،مخاطب مست شعرم شد
بنازم دلبریهایت!
قلم،الحق که تردستی.
فلانی، فرق بسیار است، میان مستی و مستی،
عزیزم خوب دقت کن!
به هر مستی نگو پستی،
تظاهر می کنی اما،
تو هم از دیدِ من مستی،
اگر پاکیزه تر بودی،
به شعرم دل نمی بستی،
خودم مستُ،غزل مستُ، تمام واژه ها مستند،
مخاطب معصیت کردی!
به مشتی مست پيوستي...
مردک پست که عمری نمک حیدر خورد
نعره زد بر سر مادر،به غرورم برخورد
ایستادم به نوک پنجه ی پا
اماحیف
دستش از روی سرم رد شد و به مادر خورد
هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم
نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد
آه زینب
تو ندیدی
به خدا من دیدم
مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد
سیلی محکم او چشم مرا تار نمود
مادر اما دو سه تا سیلی محکم تر خورد
لگدی خورد به پهلوم و نفس بند آمد
مادر اما لگدی محکم و سنگین تر خورد
حسن از غصه سرش به زمین زد،غش کرد
باز زینب غم یک مرثیه دیگر خورد
قصه ی کوچه عجیب است مهاجر
اما
وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد
چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:, :: 23:9 :: نويسنده : مهدی
قلم به دست گرفتم به سوختن بنویسم.....
کنار سوختن سینه ساختن بنویسم......
قلم به دست گرفتم پس از دو ماه حسینی......
یکی دو روزه یِ آخر حسن حسن بنویسم......
|
|||
![]() |