درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرگرمی و آدرس a-sheghane.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 115
بازدید دیروز : 322
بازدید هفته : 115
بازدید ماه : 2781
بازدید کل : 142206
تعداد مطالب : 688
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


شعر
شعر
جمعه 8 مرداد 1395برچسب:, :: 19:45 ::  نويسنده : مهدی        

مادربزرگ هميشه مي گفت دردِ تن يك جا نمي ماند ،

كليه مي زند به كمر ، كمر مي زند به پا ،
پا مي زند به قلب ، مي گفت درد هي توي تنت تقسيم مي شود؛
اما درد روح ، قُلمبه مي شود يك جا امانت را مي برد ،
هركسي هم كه از راه برسد و بپرسد چه مرگت است ؟
فقط مي شود دستت را روي زانو و كمرت بگذاري و ناله كني كه تير مي كشد.
درد روح را نمي شود نشان كسي داد...


جمعه 8 مرداد 1395برچسب:, :: 10:34 ::  نويسنده : مهدی        

شیخ بهایی » دیوان اشعار

 
 
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
 
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
 
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
 
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
 
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
 
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
 
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
 
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
 
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
 
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه
 
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
 
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
 
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
 
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
 
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
 
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
 
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
 
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
 
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
 
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
 
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
 
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
 
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
 
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
 
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
 
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
 
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
 
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
 
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
 
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
 
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
 
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
 
امید وی از عاطفت دم به دم توست
 
تقصیر خیالی به امید کرم توست
 
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه


یک شنبه 3 مرداد 1395برچسب:, :: 18:51 ::  نويسنده : مهدی        

الهی بی پناهان را پناهی

 
بسوی خسته حالان کن نگاهی
 
چه کم گردد زسلطان گر نوازد
 
گدایی را ز رحمت گاه گاهی
 
مرا شرح پریشانی چه حاجت
 
که بر حال پریشانم گواهی
 
الهی تکیه بر لطف تو کردم
 
که جز لطفت ندارم تکیه گاهـی


جمعه 1 مرداد 1395برچسب:, :: 7:56 ::  نويسنده : مهدی        

شاطرعباس صبوحی

شاطرعباس صبوحی » غزلیات
 
 
رفت دلم همچو گوی، در خم چوگان دوست
 
وه که ز من برگرفت، رفت به قربان دوست
 
نی متصوّر مراست خوبتر از صورتش
 
ماه برآرد اگر سر ز گریبان دوست
 
بر سر سودای دوست گر برود سر زدست
 
پای نخواهم کشید از سر میدان دوست
 
گر همه عالم شوند دشمن جان و تنش
 
دوست رها کی کند دست ز دامان دوست؟
 
پر شده پیمانه ام گر چه ز خون جگر
 
بالله اگر بشکنم ساغر پیمان دوست
 
من نه به خود گشته ام فتنهٔ آن روی و موی
 
فتنهٔ جان و دل است نرگس فتان دوست
 
گر به علاج دلم آمده‌ای ای طبیب
 
درد دلم را بجوی، چاره ز درمان دوست
 
شیخ بر ایمان من، طعنه اگر زد، چه باک
 
کافر شیخیم ما، لیک مسلمان دوست
 
ذره صفت تا به چرخ، رقص کنان می‌روم
 
گر دهدم پرتوی، مهر درخشان دوست
 
در ره عشقش دلا! پای منه جز به صدق
 
جادوی بابل برد دست ز دستان دوست
 
خلق جهانی اگر زار و پریشان شوند
 
شکر صبوحی که شد زار و پریشان دوست


پنج شنبه 31 تير 1395برچسب:, :: 18:21 ::  نويسنده : مهدی        

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات

 
 
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
 
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
 
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
 
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
 
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
 
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
 
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
 
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
 
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
 
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
 
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
 
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
 
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
 
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
 
نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
 
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
 
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
 
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
 
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
 
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
 
سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
 
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست


چهار شنبه 30 تير 1395برچسب:, :: 9:32 ::  نويسنده : مهدی        

اگر زِ کوی تو بویی به من رساند باد 

 
به مژده جانِ جهان را به باد خواهم داد
 
اگر چه گرد برانگیختی ز هستی من 
 
غباری از من خاکی به دامنت مرساد
 
تو تا به روی من ای نور دیده در بستی 
 
دگر جهان در شادی بروی من نگشاد
 
خیال روی توام دیده میکند پُر خون
 
هوای زلف توام عمر میدهد بر باد
 
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری 
 
نه یاد میکنی از من، نه میروی از یاد
 
به جای طعنه اگر تیغ میزند دشمن 
 
زِ دوست دست نداریم، هر چه بادا باد
 
زِ دست عشق تو جان را نمیبرد حافظ
 
که جان زِ محنت شیرین نمیبرد فرهاد
 
 
 
 حافظ


جمعه 25 تير 1395برچسب:, :: 12:22 ::  نويسنده : مهدی        

چه بگویم که دگر نیست مرا هم نفسی

نه دلی مانده در این غمکده نی عشق کسی
 
چو کبوتر شده ام بال مرا سنگ زدند
بال بشکسته تفاوت نکند با قفسی
 
دلِ بگرفته ی من رنگ عزا دارد و باز
منتظر مانده که یک شب بکند گریه بسی
 
قاصدک باد بهاری به کجا برده تو را؟
پشت دروازه ی شهرم که تو از ره برسی
 
دو سه ماهی شده کز او نرساندی خبری
تو هم همچون همگان گرم هوا و هوسی؟
 
در بیابان وسیعی ز غزل گم شده ام
در مکانی که در آن نیست کسی فکر کسی
 
  گل پر پر شده داری به کجا می نگری؟
تو که گل بوده ای اکنون تو چرا خار و خسی ؟


جمعه 25 تير 1395برچسب:, :: 12:15 ::  نويسنده : مهدی        

دل از من برد و روی از من نهان کرد

 
خدا را با که این بازی توان کرد
 
شب تنهاییم در قصد جان بود
 
خیالش لطف‌های بی‌کران کرد
 
چرا چون لاله خونین دل نباشم
 
که با ما نرگس او سرگران کرد
 
که را گویم که با این درد جان سوز
 
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
 
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
 
صراحی گریه و بربط فغان کرد
 
صبا گر چاره داری وقت وقت است
 
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
 
میان مهربانان کی توان گفت
 
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
 
عدو با جان حافظ آن نکردی
 
که تیر چشم آن ابروکمان کرد


دو شنبه 21 تير 1395برچسب:, :: 11:45 ::  نويسنده : مهدی        

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

 
 هر شب من و دیدار،در این پنجره با تو
 
 از خستگی روز همین خواب پر از راز
 
 کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو
 
 دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
 
 من یکسره آتش،همه ذرات هوا تو
 
 پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
 
 ای هرچه صدا،هرچه صدا،هرچه صدا-تو
 
 آزادگی و شیفتگی مرز ندارد
 
 حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو
 
 یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟
 
 دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو
 
 وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
 
 یعنی همه جا-تو،همه جا-تو،همه جا-تو
 
 پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟
 
 تا شرح دهم،از همه ی خلق چرا تو؟
 
م.بهمنی


چهار شنبه 16 تير 1395برچسب:, :: 9:54 ::  نويسنده : مهدی        

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش