آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
شعر
شعر
جمعه 6 مرداد 1396برچسب:, :: 5:25 :: نويسنده : مهدی
دلم برات تنگ شده بی معرفت تو نیستیو گریه شده یه عادت دلم برات تنگ شده خیلی زیاد دلم بجز تو هیچکسو نمیخواد اینقده گریه کردم این شبارو قسم دادم خدارو به خدارو چه غصه ها که از غم تو خوردم عطر تورو خونه به خونه بردم من به تو دل دادمو دل سپردم نبودیو ندیدی بی تو. . . . . مردم
حمید مصدق
ديدم او را آه بعد از بيست سال
گفتم : اين خود اوست، يا نه، ديگري ست
چيزكي از او در بود و نبود
گفتم : اين زن اوست ؟ يعني آن پري ست ؟
هر دو تن دزديده و حيران نگاه
سوي هم كرديم و حيرانتر شديم
هر دو شايد با گذشت روزگار
در كف باد خزان پرپر شديم
از فروشنده كتابي را خريد
بعد از آن اهنگ رفتن ساز كرد
خواست تا بيرون رود بي اعتنا
دست من بود در را برايش باز كرد
عمر من بود او كه از پيشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعري تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او یک شنبه 1 مرداد 1396برچسب:, :: 9:58 :: نويسنده : مهدی
با دوست کنجِ فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سرِ جاه و توانگری...
یک شنبه 1 مرداد 1396برچسب:, :: 9:48 :: نويسنده : مهدی
امان از دل که میگوید بزن بر طبل رسوایی
ولی دیوانگیهای مرا گردن نمیگیرد ... ! بوي باران ، بوي نم ، يك كوچه ي تنها و من بغض سنگين، بوي غم، يك عالمه رؤيا ومن
وقت رفتن چشم من پاي دلت افتاده بود چشم گريان، دست لرزان،شد دلي رسوا ومن
همچو يعقوب از فراقت ديده ام خشكيده است بوي پيراهن ز كنعان، منتظر ، شيدا و من
دل ، غزالي خسته، پايش بسته در زنجير عشق عشق را اما چه سود؟ از رفتنت سودا و من
تا تو رفتي گرد غم بر روح و بر جانم نشست كِي شود آرام اين دل ؟ چشم بر فردا و من. حال من بی تو ندانی که چه حالیست! خراب
همچو بم در تن خود ریخته ام دیده پر آب... یک شنبه 30 تير 1396برچسب:, :: 21:40 :: نويسنده : مهدی
همچو گیسوی بلند تو شبی...
دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد
عشق بر ما همه باران بلا می خواهد
آنچه از دوست رسد ، جان ز خدا می طلبد
و آنچه را عشق دهد ، دل به دعا می خواهد
پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود :
که دل آیینه ی عشق است ، صفا می خواهد
تو و تابیدن در کلبه ی درویشی ما؟
تو خود اینگونه نخواهی ، که خدا می خواهد
بوسه ای زان لب شیرین ! که دل خسته ی من
پای تا سر همه درد است دوا می خواهد
گوش جانم ، سخن مهر تو را می طلبد
باغ شعرم ، نفس گرم تو را می خواهد
همچو گیسوی بلند تو شبی می باید
تا بگویم که دلم از تو چه ها می خواهد
تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست
آنچه گل از نفس باد صبا می خواهد
فریدون مشیری کلام حق
حديث قدسي: من طلبني وجدني، من وجدني احبني، من احبني عشقني، من عشقني عشقته، من عشقته قتلته، من قتلته فعلي ديه، فانا ديه.
هركس مرا بخواهد مي يابد هركس مرا بيابد دوستم ميدارد هركس مرا دوست بدارد عاشقم مي شود
هركسي عاشقم شود عاشقش مي شوم هركس عاشقش شوم او را مي كشم هركسي را كه بكشم
ديه اش با من است بنابراين من ديه او هستم.
یک شنبه 29 تير 1396برچسب:, :: 21:40 :: نويسنده : مهدی
در صحرای بردباری
اگر درخت به سر تاج شهریاری زد
وگر شکوفه سراپرده ی بهاری زد
مرا نه شوق بهار و نه شور و حال و نشاط
که زندگی به دلم زخم های کاری زد
ز پا فکند مرا آن که دست یاری داد
به قهر سوخت مرا آن که لاف یاری زد
نوای شعر مرا در گلوی خسته ببست
چه دشنه ها که به آواز این قناری زد
غزال روح مرا در کویر حیرت کشت
چه تیرها که به این آهوی فراری زد
ستم نگر که زتیر خلاص هم نگذشت
ستمگری که دم از مهر و دوستداری زد
چو من ز درّه ی اندوه جان به در نَبَرد
کسی که گام به صحرای بردباری زد
فریدون مشیری
عاشقی دیدم که از معشوقه حسرت می خرید تکه تکه قلب را می داد و مهلت می خرید
تا سحر بیدار بود و با زبانِ عاشقی جرعه جرعه شعر می نوشاند و لکنت می خرید
لابلای دوزخِ شبهای حسرت زای خویش در خیالاتش، کنارِ یار، جنّت می خرید
در کنارِ سفره ی خالی، برای عشقِ خود از خدای مهربانِ خویش برکت می خرید
لحظه لحظه ساعتش را می شکست و بعد از آن لحظه ها را می شمرد و باز ساعت می خرید
قسمتش چیزی به جز تنها شدن گویا نبود از قضا، در کوچه ی تقدیر، قسمت می خرید
متهم می شد میانِ خلق، اما باز هم آبرو می داد و جایش، بارِ تهمت می خرید
نامِ عاشق را نگویم تا نباشد غیبتش بینوا در شهر می گشت و محبت می خرید |
|||
![]() |