آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
شعر
شعر
خاطره ها را که نمیشود گلچین کرد، هرکدامشان که دلش خواست سرش را می اندازد پایین و می آید به خانه و می رود توی اتاق و دراز میکشد روی تخت و منتظر می ماند خوابم بیاید ، خوابم بیاید و بروم و دراز به دراز خاطره ای که منتظر من است بخوابم.
خواطره ها را که نمیشود گلچین کرد، هر کدامشان که دلش خواست می آید و مرورم می کند، آنقدر مرورم میکند که خوابم بپرد، آنقدر که گاهی به سرم میزند سرشان را بگذارم لب باغچه و گوش تا گوش ببرم...
میترسم اما، میترسم خونشان بیفتد به گردنم، میترسم یک لکه خون بپاشد روی آستینم، میترسم باقی آنها به خون خواهی آن یکی که کشته ام دارم بزنند و هر شب خاطرهء پاهایم که تکان تکان می خورد بالای دار، خوابهای مادرم را آشفته کند.
یک شنبه 29 مرداد 1396برچسب:, :: 10:36 :: نويسنده : مهدی
مه ویران دردم
سراوان سردم
خزان شرمساره
وه رخسار زردم شنبه 28 مرداد 1396برچسب:, :: 5:42 :: نويسنده : مهدی
غزلی از ناصر ندیمی
غروب خیس و باران خورده ام بـوی تو را دارد هـوای خـانـه ی افـسـرده ام بـوی تــو را دارد
فضای سینه ام آلـوده ی بغـضی شد و نشکفـت گل نشـکـفـتـه ی پـژمـرده ام بـوی تـو را دارد
مـیـان کـوچـه هـا نـام تـو را فـریـاد می کـردم گلـوی زخم خنـجر خـورده ام بـوی تـو را دارد
چه می شد در میان سینه ام یک لحظه می دیدی دل تـب کــرده ی آزرده ام بـــوی تــو را دارد
در و دیوار خانه، تسلیت گفتـنـد و ... فهـمیـدی هـوای خانـه ی افـســرده ام بـوی تـو را دارد! پنج شنبه 26 مرداد 1396برچسب:, :: 18:1 :: نويسنده : مهدی
چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است تو از سلاله لیلی من از تبار جنون اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم چرا دو توده ی آتش؟ گناهمان که یکی است اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است من گرفتار خودم هستم و زندان خودم هرچه کردم به خودم کردم و وجدان خودم
پسر نوحم و قربانی طوفان خودم
تک و تنها تر از آنم که به دادم برسند
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم
موی تو ریخته بر شانه ی تو امّا من
شانه ام ریخته بر موی پریشان خودم
از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
می روم سر بگذارم به بیابان خودم
آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخوانم که رسیدم به زمستان خودم
تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات
من گرفتار خودم هستم و زندان خودم
شب میلاد من بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم
یاسر قنبرلو پنج شنبه 26 مرداد 1396برچسب:, :: 5:58 :: نويسنده : مهدی
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
زندگی
در زندگی
یک روز هایی میشود
که دوست داری بزنی به بیابان
بیابان پیدا نمی کنی می زنی به خیابان
با دنیا که هیچ
با خودت هم قهر می کنی
منتظری ...
منتظر ِ " اوی ِ " زند ِگیت
منتظری ببینی حواسش
اصلا به قهر کردنت هست !؟
روز هایی می شود در زندِگیت
دوست داری بهانه گیــــــر شوی
تو لوس شوی و " اوی ِ" زند گیت بگوید :
اجازه هست ؟
اجازه هست روی ِ ماه ِ شما را ببوسم ؟
اجازه هست من به دور ِ شما بگردم
اجازه هست دردهایت را مرهمی باشم
روزی هم می شود
طـــرز نگاهـــــت
لحنِ حرفهایــــت
نـوع رفتــــــــارت
ســـــــــرد می شــــــود
نه اینکه واقعا اینطور باشد ... نه !
همه ی همه اش بهانه ســـت
می خواهی چــــــــیز هایی بفهمی ...
بفــــهمی
اوی ِ زندگی ات حواسش به این همه سردی هست !؟؟
و امان از آن زمانی که
نفهمند
نفهمند
نفهمند ...
به یکباره
به هم می ریــــزی
از هم می پـــاشی
ســـــرد می شوی ...
بیــــــــــا جانـم
بیا ...
حواسمان؛ چشمانمان؛ دلمان
اصلا خودِ خودِ خودمان
به " گُل " زندگیمان باشد ... !
عادل دانتیســــــم
اگر فقط یک سلاح مرگبار بتواند
قلب مردی را پشت سینه ی پولادینش بدرد،
آن فقط مرور خاطرات است...
ای ابر دل گرفتۀ بی آسمان بیا
باران بی ملاحظۀ ناگهان بیا
چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا
مگذار با خبر شود از مقصدت کسی
حتی به سوی میکده وقت اذان بیا
شهرت در این مقام به گمنام بودن است
از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا
ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا
قلب مرا هنوز به یغما نبرده ای
ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا
|
|||
![]() |