آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
شعر
شعر
بزرگترین اشتباه آدمها از دلِ بزرگترین دوست داشتنهایشان بیرون میجهد. از همان چیزهایی که سفت گرفته بودنشان. معمولاً چیزهایی از دست میروند که میخواهیم هیچگاه از دست نروند. هر چه چیزی را سفتتر میگیریم خون کمتری به انگشتان میرسد و کمی بعد مُشت باز میشود.
"ویلیام فاکنر شنبه 5 فروردين 1402برچسب:, :: 17:27 :: نويسنده : مهدی
زین گونهام که در غم غربت شکیب نیست گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
"هوشنگ ابتهاج" (سایه)
این فیلم را به عقب برگردان
"گروس عبدالملکیان"
ای که با سلسله زلف دراز آمدهای فرصتت باد که دیوانه نواز آمدهای ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت چون به پرسیدن ارباب نیاز آمدهای پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ چون به هر حال برازنده ناز آمدهای آب و آتش به هم آمیختهای از لب لعل چشم بد دور که بس شعبده بازآمدهای آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب کشته غمزه خود را به نماز آمدهای زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته به خلوتگه راز آمدهای گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلودهست مگر از مذهب این طایفه بازآمدهای. "حافظ" چهار شنبه 2 فروردين 1402برچسب:سایه "هوشنگ ابتهاج , :: 18:42 :: نويسنده : مهدی
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد چه خواهش ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟ تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد درون ها شرحه شرحه است از دم و داغ جدایی ها بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد دهان سایه می بندند و باز از عشوه ی عشقت خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد چهار شنبه 2 فروردين 1402برچسب:سایه "هوشنگ ابتهاج , :: 18:42 :: نويسنده : مهدی
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد چه خواهش ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟ تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد درون ها شرحه شرحه است از دم و داغ جدایی ها بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد دهان سایه می بندند و باز از عشوه ی عشقت خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد چهار شنبه 2 فروردين 1402برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : مهدی
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
خون از رخم بشوی که تیر از پرم گذشت سر بر کشیدم از دل این دود ، شعله وار تا این شب از برابر چشم ترم گذشت شوق رهایی ام درِ زندانِ غم شکست بوی خوش سپیده دم از سنگرم گذشت با همرهان بگوی : (( سراغ وطن گرفت هر جا که ذره ذره خاکسترم گذشت )) خورشید ها شکفت ز هر قطره خون من هر جا که پاره های دل پرپرم گذشت در پرده های دیده ی من باغ گل دمید نام وطن چو بر ورق دفترم گذشت فریدون مشیری چهار شنبه 2 فروردين 1402برچسب:, :: 18:31 :: نويسنده : مهدی
آن ماهی ام که گوشه ای از حوض، مرده ام بیچاره آن دلی که به دریا سپرده ام بی تاب، مثل شعر به کاغذ نیامده شرمنده مثل نامه ی برگشت خورده ام از بس که زخم بود برآن، جا نیافتم تا بار عشق را بگذارم به گُرده ام ای باغبان ! مزاحمتم را به دل مگیر از باغ، غیر حسرت چیدن نبرده ام می ترسم ای رفیق! تو هم مثل خاک سرد وقتی مرا به دل بسپاری که مرده ام! میلاد عرفان پور چهار شنبه 2 فروردين 1402برچسب:سعدی "دیوان اشعار" , :: 18:25 :: نويسنده : مهدی
ای یار جفا کرده پیوند بریده این بود وفاداری و عهد تو ندیده در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آلوده یوسف ندریده ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند افسانه مجنون به لیلی نرسیده در خواب گزیده لب شیرین گل اندام از خواب نباشد مگر انگشت گزیده بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم چون طفل دوان در پی گنجشک پریده مرغ دل صاحب نظران صید نکردی الا به کمان مهره ابروی خمیده میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس غمزت به نگه کردن آهوی رمیده گر پای به در مینهم از نقطه شیراز ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده روی تو مبیناد دگر دیده سعدی گر دیده به کس باز کند روی تو دیده چهار شنبه 2 فروردين 1402برچسب:سعدی "دیوان اشعار" , :: 18:20 :: نويسنده : مهدی
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
|
|||
![]() |